سیما غفوری

چهلم استاد بود. دانشجوها در سالن اجتماعات دانشكده جمع شده بودند.گريه مي كردند و به هم دستمال كاغذي قرض مي دادند.همسر استاد پا روي پا انداخته بود و با گره هاي روسري شالي سياهش بازي مي كرد. رئيس دانشكده پشت تريبون كنار عكس قاب شده استاد از خوبي‌ها ومهرباني هايش چند دقيقه اي حرف زد.  صداي هق هق و گريه و بالا كشيدن آب بيني در فضاي سالن پيچيده بود.
زن دستش را گذاشت روي كبودي زير چشمش و نگاهش را دوخت به  دست مشت شده استاد كه زير  چانه اش بود .

بیوگرافی 

زمستانی ترین روز سال 61 شد تاریخ تولدم . کودکی ای پر از عروسک و مهربانی و جنگ . جنگ سال ها طول کشید اما نه آنقدر که روی تمام بچگی هایم سایه بیندازد . حتی قبل از اینکه نوشتن را یاد بگیرم دفتر خاطرات داشتم . دفتری پر از خاطره های درهم و برهمی که خاطره و شعر و داستان بودند . اولین داستانم را در 10 سالگی ام نوشتم . داستان بلندی پر از پری دریایی و ورد و جادو . کم کم دنیای طلایی کتاب ها را کشف کردم و دیگر تنها نبودم . گذشت و گذشت تا دانشگاه رشته ی علوم ارتباطات اجتماعی دانشگاه تهران  و داستان نوشتن جدی و آرامشی که در داستان نوشتن همراهم بود و همراهم هست .
این جمله ها و کلمه ها و داستان های ننوشته ، به زندگیشان روی این سطر های سپید ادامه می دهند تا روزی که بنویسم .