يكشنبه 15 مهر 1403 05:04
photograph momaiez
nima Chekhov
کتاب های پیشنهادی
تازه های نشر
خاکستریِ کبود... چاپ

بهناز امانی

 

با حالی نزار در  لجن زاری  پیش می رفتند. هوا سرد بود و آسمان ابری. پدر در پیش بود و پسر در پس به مادر، که کودکی در آغوش داشت  و از نفس افتاده بود  کمک می کرد. پدر در اندیشه ی پیش رَوی بود و مادر در فکر حفظ جان کودک و پسر به اینکه آیا تحمل این همه زجر واقعا ضروری است...
با هر جان کندنی بود به دشتِ هموارِ خاکستری رنگِ بسیار وسیع و سردی که دُرُست در میان آن تکه زمینی بتن ریزی شده با دو اتاقک در ابتدا و انتها و  نگهبانانی در هر دو سو بود، رسیدند. رخوتی ناامن در زیر پوست تنشان که از یاس به کبودیِ رنگِ جسد شده بود، گسترده می شد.  یکی از نگهبانان به سمت مادر حمله ور شد، در چشم برهم زدنی سراسر بدن او پُر از شکاف های عمیقی بود که خونی تازه و ولرم در لبه ی آن ها منجمد شده بود و دست ها و صورت پسرک خیس از  زردیِ خون.  از اتاقک اول که گذر کردند خود را درون قفسی با میله های بتنیِ یخ زده یافتند. همه جا به رنگ خاکستریِ کبود بود؛ چیزی شبیه نیرویی جیوه فام  چون عنکبوتی به پاهایشان چسبیده  و بی اختیار بر سرعت قدم هایشان می افزود. به اتاقک دوم که رسیدند کودک در آغوش مادر به مجسمه ای سنگی بدل شده بود. میان عده ای ناشناس بی رمق بر زمین افتاده بودند؛ ناگهان پسرک دستی را بر شانه ی خود حس کرد. رویش را که برگرداند نگهبان تکه تکه شده را دید که صحیح و سالم بر او لبخند می زد... 
صدایی مبهم که از برخورد امواج با پرده ی یخ زده ی گوشش ایجاد می شد، در سرش می پیچید. با اشاره ی نگهبان دور و برش را نگاهی انداخت. همه چیز از حرکت باز ایستاد و هر کس در هر حالتی که بود  تبدیل به خاکستری گداخته شد. صدای قلب خود را می شنید که با سرعت، خونی داغ را در رگ های خاک گرفته اش پمپاژ می کرد. ناگهان بادی تند و بویناک که گویی از باتلاقی انباشته شده از اجساد  گذر می کرد، وزیدن گرفت وخاکستر باقی مانده از پیکره ها را با خود برد.  چشمانش را بست و در فضا  غوطه ور شد. سرمایی را بر گونه های کبودِ زردش حس کرد، چشمانش را گشود، تا چشم کارمی کرد سپیدی بی انتهایِ برف بود. به زحمت از جا برخاست، رخوتِ سنگینی را بر پشت خود حس  کرد؛ مجسمه ی سنگی کودک با  رگه هایی نقره ای و براق، از پشت بر گردنش آویخته بود. انعکاس خاکستری کبودِ فضا، بر سپیدی برف چشمانش را می آزرد.  قدمی که برداشت، دَوَرانِ زمین ِ زیرِ پایش را حس کرد؛ بی توجه به آن به راه رفتن ادامه داد؛ هرچه جلوتر می رفت بر شدت تاریکی افزوده می شد تا جایی که دیگر هیچ چیز جز سکوت و ابهام نبود. ناگاه هجوم هُرم نفسی
بر چهره اش او را بر جای میخکوب کرد، ذهن فلج شده اش توان فکر کردن نداشت. گرمایی را که در برابر خود حس می کرد یکنواخت نبود، گویی بریدگی هایی در جسم هوایی سرد و بویناک را از خود عبور
می دادند. همچنان بی حرکت بر جای مانده بود که نوری سبز رنگ از بریدگی ها ی روی جسم  تابیدن گرفت و او توانست نگهبان را در هیبت پیرمردی ردا پوش  با چشمانی براق و نافذ در برابر خود ببیند...
فرود ضربه ای را بر سرش حس کرد. صدای ترک خوردن پیوسته ی جمجمه اش را به  وضوح می شنید و
می توانست حرکت رودی را در سرش حس کند. جوی هایی گرم و پر فشار از گوش ها و بینی اش جاری شد. گرمایی را که از جاری شدن آن ها بر روی نیم تنه ی یخ زده اش حس می کرد ، با تمام وجود بلعید. چشمان ِ جستجو گرش تا عمق چشمان پیرمرد را کاوید و در آن ها جز خلاءیی سپید، هیچ ندید. پیرمرد او را بر پشت خود گرفت و به راه افتاد. کودکِ سنگی که از شدت سرما وَرَم کرده بود، همچنان از  پی ِ آن ها روان بود و از خود رد محوی را برجای می گذاشت. جوی های روان شده رفته رفته بریدگی های جسم پیرمرد را زدود ، اما نور سبز رنگ همچنان با همان قوت بر جای باقی مانده بود. باد ، بی آنکه بویی به همراه داشته باشد، وزیدن گرفت و نوایی غریب طنین افکن شد. صاعقه ای آسمان را شکافت و همه چیز به لرزه افتاد. نمی دانست کجا و کی نگهبان ناپدید شده بود، تنها عبور گاه به گاه گرمایی گسسته را از جسم خود حس می کرد که در تاریکی توان تشخیص چیستی شان را نداشت. زمین از لرزه باز ایستاد و سکوت حکم فرما شد. همچنان بی حرکت
بر جای مانده بود که رشد سریع چیزی را بر پاهایش حس کرد، رشدی آنقدر سریع که نفس کشیدن را برایش دشوار کرده بود. پیش از آنکه فرصت حرکتی بیابد، آب همه ی  وجودش را در برگرفت و کودکِ سنگی او را که بی اختیار گنگ و مبهوت مانده بود، با خود به سویی برد.  باز یا بسته بودن چشمانش، تفاوتی به حال او نداشت، پس بی هیچ تقلایی خود را به سکون آب سپرد...
در تاریکی غوطه ور بود و از اینکه فشار آب او را تحت کنترل درآورده بود حس خوشایندی داشت. رفته رفته فشار آب کمتر و از عمق تاریکی کاسته شد.  جسم خسته اش توان حرکتی نداشت. گویی با چشمانی باز از هوش رفته  و بر زمین ِ خشکی مانده بود. کودک سنگی که لایه ای از خاکستر گداخته بر آن نشسته بود، تنها چیزی بود که در آن برهوت بی اتنها به چشم می خورد. با تمام توان باقی مانده اش از جای برخاست، قدمی که برداشت، دوباره همه چیز به دَوَران افتاد  و هوا باز هم به رنگ خاکستری کبود شد. 


08/06/88 _ 16/09/89

 

 

بیوگرافی

نوشتن کار من نیست، من تنها قلمی هستم در دستان توانگر یکی از الهه گان هنر. از زندگی جز تاریخی که تو شناسنامه بعنوان تاریخ تولدم ثبت کردن، چیز زیادی نمی دونم. 60-250 سال پیش وقتی پنج روز از شروع گرمای تابستون گذشته بود، به دنیا اومدم.نمی دونم به این دنیا دعوت شدم که اومدم یا اینکه از دستم خسته شدن و از بهشت روندنم! هرچی بود، الان اینجام و یه نقطه ی کوچیک دنیا رو هم اشغال کردم. می گن هوس بود که آدم و حوا رو از عدن روند، با خودم گفتم هوس من چیه؟ پاسخ روشن بود : نوشتن. حالا دیگه نمی دونم هوس من گریبان کسی رو هم می گیره یا نه؟ چه بگیره چه نگیره، نمی دونم قراره از کجا رونده بشم / بشیم!!! فقط امیدوارم به جای ناجوری نفرستنم / نفرستنمون...

از حوصله تون سپاس
مهربان باشید و شاد


یادداشت های بازدیدکنندگان
نام شما / ایمیل شما

داستان، نقد، گفتگو، گزارش
متن ادبی

مهدی محمدزاده


ادامه مطلب...
چهلم استاد

سیما غفوری


ادامه مطلب...
سیمرغ

مهدی قرقچیان


ادامه مطلب...
خاکستریِ کبود...

بهناز امانی


ادامه مطلب...
از دنیای کتاب های داستانی
رمان نوجوان شاه‌آبادی

 

رمان «لالايي براي دختر مرده» اثر حميدرضا شاه‌آبادي


ادامه مطلب...
«جين اير»؛ داستانی ديگر از عاشقانه‌های كلاسيك

اثري از شارلوت برونته با ترجمه نوشين ابراهيمي


ادامه مطلب...
من يك اسب هستم

 

داستاني به قلم رستم وحيدي براي كودكان گروه سني «الف» و «ب»


ادامه مطلب...
داستان‌هاي ناگوار براي بچه‌ها

رمان شش جلدي «داستان‌هاي ناگوار» نوشته‌ي «لموني اسنيكت»


ادامه مطلب...

sokhangostar All Rights reserved 2007

 info@sokhangostar.com